روزی مرد خیاطی کوزه ی عسلی رو برد مغازه تا وقتی میخواد بره خونه اون رو ببره،اون که بیرون کار داشت و نمیخواست شاگرد شکموش دست به اون کوزه عسل بزنه به شاگردش گفت:این کوزه پر از زهره مبادا کسی به اون دست بزنه شاگرد که میدونست تو کوزه عسله بعد از رفتن مرد خیاط مقداری از پول دخل رو برداشت و نشست پای کوزه و تا میتونست خورد،بعداز مدتی که مرد خیاط اومد شاگرد رو دید که وسط مغازه ول شده مرد رو کرد به شاگرد و ازش پرسید چه اتفاقی افتاده شاگرد که داشت فیلم بازی میکرد گفت:بعد از این که شما رفتید دزدها امدند و از مغازه دزدی کردند من که نمیتوانستم کاری بکنم گفتم تا میتوانم زهر بخورم و بمیرم تا شما مرا تنبیه نکنید.....!!
خیلی جالب بود