« یاداشت »

به چشمانت بیاموز که هر کس ارزش دیدن ندارد

« یاداشت »

به چشمانت بیاموز که هر کس ارزش دیدن ندارد

قوت قلب

در یکی از اتاق های بیمارستانی دو پیر مرد بستری بودند،یکی از آنها پشت به پنجره خوابیده بود و نمیتوانست تکان بخورد ولی دیگری هر روز صبح پنجره را باز میکرد و هر آنچه میدید را برای آن پیر مرد توصیف میکرد،او از پارک زیبایی که مقابل پنجره بود یا از دریاچه ای که وسط پارک بود و یا از مرغابی هایی که در آسمان پرواز میکردند و قایق هایی که بچه ها با دل خوشی سوار انها میشدند و منظره ای زیبا از شهری که در دور دست انها بود میگفت و دل پیرمرد را شاد میکرد بعد از مدتی پیر مردی که پنجره را باز میکرد از دنیا رفت،آن یکی پیر مرد به پرستار ها گفت که تخت او را کنار پنجره ببرد و پرستار ها این کار را کردند او که کمی حالش بهتر شده بود به کمک پرستارها به سختی رو پنجره شد وخواست اولین نگاهش را به دنیای بیرون بیندازد دیگر او میتوانست زیبایی های بیرون از پنجره را ببیند،پنجره را باز کرد و در کمال تعجب با دیواری اجری مواجه شد او پرستار را صدا زد و به او گفت چه چیزی هم اتاقیش را وادار میکرد چنین مناظر دل انگیزی برای او توصیف کند؟پرستار پاسخ داد:شاید او میخواسته به تو قوت قلب بدهد چون او نابینا بود و حتی نمیتوانست این دیوار را هم ببیند...!!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد