یه روزی یه پیرزنی دخترش مریض میشه و دکتر اون رو جواب میکنه , پیر زن که دخترشو خیلی دوست داشت دست به دعا برداشتو به خدا گفت:خداوندا من را جای دخترم قربانی کن! در همین حین گاو همسایه که قابلمه تو سرش گیرکرده بود و جلوش رو نمیدید سرگذاشت تو خونه پیرزن اونکه که حسابی ترسیده بود فکر کرد عزراییله دستشو دراز کرد رو به دخترش و گفت:خدایا مریض اینه نه من...............!!!؟