به چشمانت بیاموز که هر کس ارزش دیدن ندارد
به چشمانت بیاموز که هر کس ارزش دیدن ندارد
در مزرعه ای موشی زندگی میکرد صاحب مزرعه که زنش از موش میترسید تصمیم گرفت بره شهر و یه تله موش بخره موشه که از این موضوع بو برده بود رفت پیش مرغ و ازش کمک خواست مرغ که دید هیچ خطری برای اون نداره گفت مشکل من نیست شاید واقعا اخرای عمرت باشه موش که دید مرغ براش دل نمیسوزونه رفت پیش برره و قضیه رو گفت برره هم حرف مرغ رو بهش زد موش رفت پیش گاو و جریان رو در میون گذاشت گاو گفت من تا حالا ندیدم گاوی تو تله موش بیفته موش که حسابی ناراحت شده بود رفت و یه گوشه ای نشست و منتظر موند تا ببینه چی میشه مرد که تله رو اماده کرده بود منتظر بود تا موش توش بیفته ولی از شانس بد مرد مار بزرگی تو تله میفته،زن مزرعه دار صبح زود که هوا خوب روشن نشده بود میرفت شیر گاو رو بدوشه پاشو که نزدیک تله گذاشت مار عصبانی پای زنو نیش میزنه و بدجور حالش بد میشه مرد میره شهر و طبیب میاره;مرد مرغ رو میکشه تا حرف طبیبو گوش کرده باشه و سوپ مرغ به زنش داده باشه پس مرغ قربانی اول تله میشه بعد فامیلای مرد از شهر میان و مرد مجبور میشه برره رو هم بکشه تا به فامیلاشون غذا بده پس بره هم قربانی دوم میشه زنه که بعد از کلی دوا ودرمون خوب نمیشه بعد از دو سه روزش میمیره و برای مجلسش باید گاو رو میکشتند......! و گاو هم شد قرباتی سوم تله ی(موش)......!!!!
امیرحسین
پنجشنبه 12 خردادماه سال 1390 ساعت 10:05 ق.ظ