روزی پیر مردی به پسرش زنگ زد و این چنین شد...
-سلام پسرم... خوبی... کجایی..؟
-ممنون سر کارم پدر کاری داشتی؟
-میدونی چند ماهیه نه سراغ از ما گرفتی نه سر زدی
-راستش پدر گرفتار بودم نمیتوانستم حالا چه کار دارین؟
-میخواستم زنگ به برادرا و خواهرات بزنی شب دسته جمعی بیاین خونمون که...
-نه،نه پدر من گرفتارم کلی کار سرم ریخته باشه واسه یه شب دیگه
-پسرم دلم واستون تنگ شده بود میخواستم ببینمتون
-نه پدر فعلا نمیشه بیام باشه واسه یه وقت دیگه
-آخه امشب میخواستم وصیت نامم رو بنویسم
-چشم پدر العان زنگشون میزنم......؟!!!