در زمان قدیم قلعه ای بزرگ بود که در آن حاکم قلعه دختری زیبا داشت،روزی دشمن به قلعه حمله کرد و از آنجا که حاکم قلعه دستور داد دروازه ها را ببندند دیگر دشمن نتوانست پیش بیاید و خود را چند روزی پشت دروازه ی بسته دید،سردار سپاه دشمن پسری داشت زیرک و عقل مند و زیبا،دختر حاکم و پسر همدیگر را دیده بودند و علاقه به یکدیگر داشتند،پسر که بسیار زیرک بود خواست دختر را امتحان کند،انها هر روز پشت دروازه همدیگر را میدیدند و پسر قول خواستگاری را به او داد و شرطی نیز گذاشت و شرط این بود که دختر در دروازه را باز کند تا پسر با دختر ازدواج کند دختر که خام حرف های او شده بود دروازه را باز کرد و دشمن تمام مردم قلعه را کشت و فقط دخترک ماند حال همه منتظر ازدواج پسر و دختر بودند ولی پسر به دختر گفت:چگونه من با تو که پدرت و مادرت و مردم قلعه و... را فروختی میتوانم اعتماد کنم از کجا که فردا زیباتر از من را دیدی و مرا هم به این سرنوشت دچار کردی؟ همان بهتر که تو هم بری پیش پدر و مادرت،دختر که حرفی برای گفتن نداشت و به اشتباهش پی برده بود ساکت ماند و پسر با ضربه ای شمشیر سرش را از تنش جدا کرد.و پشیمانی برای دختر هیچ سودی نداشت