« یاداشت »

به چشمانت بیاموز که هر کس ارزش دیدن ندارد

« یاداشت »

به چشمانت بیاموز که هر کس ارزش دیدن ندارد

احساس شیشه

میگویند شیشه ها احساس ندارند،اما وقتی روی شیشه ای بخار گرفته ای نوشتم دوستت دارم،آرام گریست.

زندگی-شطرنج

زندگی مثل بازی شطرنج میمونه،وفتی بازی بلد نیستی همه میخوان یادت بدن وقتی یاد گرفتی همه میخوان شکستت بدن....!

قوت قلب

در یکی از اتاق های بیمارستانی دو پیر مرد بستری بودند،یکی از آنها پشت به پنجره خوابیده بود و نمیتوانست تکان بخورد ولی دیگری هر روز صبح پنجره را باز میکرد و هر آنچه میدید را برای آن پیر مرد توصیف میکرد،او از پارک زیبایی که مقابل پنجره بود یا از دریاچه ای که وسط پارک بود و یا از مرغابی هایی که در آسمان پرواز میکردند و قایق هایی که بچه ها با دل خوشی سوار انها میشدند و منظره ای زیبا از شهری که در دور دست انها بود میگفت و دل پیرمرد را شاد میکرد بعد از مدتی پیر مردی که پنجره را باز میکرد از دنیا رفت،آن یکی پیر مرد به پرستار ها گفت که تخت او را کنار پنجره ببرد و پرستار ها این کار را کردند او که کمی حالش بهتر شده بود به کمک پرستارها به سختی رو پنجره شد وخواست اولین نگاهش را به دنیای بیرون بیندازد دیگر او میتوانست زیبایی های بیرون از پنجره را ببیند،پنجره را باز کرد و در کمال تعجب با دیواری اجری مواجه شد او پرستار را صدا زد و به او گفت چه چیزی هم اتاقیش را وادار میکرد چنین مناظر دل انگیزی برای او توصیف کند؟پرستار پاسخ داد:شاید او میخواسته به تو قوت قلب بدهد چون او نابینا بود و حتی نمیتوانست این دیوار را هم ببیند...!!

عشق و ازدواج

یک روز پدر بزرگم  برام یه کتاب دست نویس آورد، کتابی که بسیار گرون قیمت بود، و با ارزش، وقتی به من داد، تاکید کرد که این کتاب مال توئه مال خود خودته، و من از تعجب شاخ در آورده بودم که چرا باید چنین هدیه با ارزشی رو بی هیچ مناسبتی به من بده، من اون کتاب رو گرفتم و یه جایی پنهونش کردم،

 چند روز بعدش به من گفت کتابت رو خوندی ؟ گفتم نه، وقتی ازم پرسید چرا گفتم گذاشتم سر فرصت بخونمش، لبخندی زد و رفت،

 همون روز عصر با یک کپی از روزنامه همون زمان که تنها نشریه بود برگشت اومد خونه ما و روزنامه رو گذاشت روی میز، من داشتم نگاهی بهش مینداختم که گفت این مال من نیست امانته باید ببرمش،

به محض گفتن این حرف شروع کردم با اشتیاق تمام صفحه هاش رو ورق زدن وسعی میکردم از هر صفحه ای حداقل یک مطلب رو بخونم.

 در آخرین لحظه که پدر بزرگ میخواست از خونه بره بیرون تقریبا به زور اون روزنامه رو کشید از دستم بیرون و رفت. فقط چند روز طول کشید که اومد پیشم و گفت ازدواج و عشق مثل اون کتاب و روزنامه می مونه

 

ازدواج اطمینان برات درست می کنه که این زن یا مرد مال تو هستش مال خود خودت، اون موقع هست که فکر می کنی همیشه وقت دارم بهش محبت کنم، همیشه وقت هست که دلش رو به دست بیارم، همیشه می تونم شام دعوتش کنم اگر الان یادم رفت یک شاخه گل به عنوان هدیه بهش بدم، حتما در فرصت بعدی این کارو می کنم حتی اگر هر چقدر اون آدم با ارزش باشه مثل اون کتاب نفیس و قیمتی، اما وقتی که این باور در تونیست که این آدم مال منه، و هر لحظه فکرمی کنی که خوب این که تعهدی نداره، می تونه به راحتی دل بکنه و بره، مثل یه شیء با ارزش،ازش نگهداری می کنی و تا جایی که ممکنه ازش لذت میبری،و میگی شاید فردا دیگه مال من نباشه، درست مثل اون روزنامه حتی اگر هم هیچ ارزش قیمتی نداشته باشه...

 و این تفاوت عشق است با ازدواج

لبخند

کوتاه ترین فاصله برای گفتن دوستت دارم فقط یک لبخند است.

ساحل ارام

مثل ساحل آرام باش تا دیگران مثل دریا بی قرارت باشند.

دوست همه باش

دوست همه باش و معشوق یکی،مهرت را به همه هدیه کن و عشقت را به یکی.

گذشت

آن قدر نگو  اگر گذشت کنم کوچک میشوم،اگر با گذشت کسی کوچک میشد،خدا انقدر بزرگ نبود.

انتقام و عفو

با این که انتقام گرفتن از دشمن حرام نیست،در عفو لذتی است که در انتقام نیست.

طوفان و نسیم

ساقه شکستن کار طوفان است،تو نسیم باش و نوازش کن.

مهربان باشی

بی وفایی کن،وفایت میکنند،با وفا باشی،خیانت میکنند،مهربانی گرچه آیین خوشی است،مهربان باشی،رهایت میکنند.

ما آدم ها

ما ادم ها موجودات عجیبی هستیم،وقتی میگیم تنهایم بگذار،یعنی بیش از هر موقعی نیاز به تو دارم.

متعهد بودن

برای متعهد بودن مهم نیست یه حلقه فلزی توی دستت باشه،مهم اینه یه حلقه ای  از عشق دور قلبت باشه.

پیروزی و باخت

همیشه سکوتم به معنای پیروزی تو نیست،گاهی سکوت میکنم ببینی چه بی صدا باختی...!

اعتبار ادم ها

اعتبار ادم ها به حضورشان نیست،به دلهره ای است که در نبودشان بوجود میاید.