« یاداشت »

به چشمانت بیاموز که هر کس ارزش دیدن ندارد

« یاداشت »

به چشمانت بیاموز که هر کس ارزش دیدن ندارد

پست چی

امشب باز هم پست چی پیر محله ی ما نیامد،یا باید خونمون رو عوض کنیم یا پسچی را،تو که هر روز برایم نامه مینویسی،مگه نه......؟

درختی در قلب تو

کاش بودم درختی در قلب تو،تا وجودم ریشه میکرد از محبت های تو....

شریک خواب

هر چند نمیدانم خواب هایت را با که شریک میشوی اما هنوز شریک تمام بیخوابی های من تویی.

تنهایی ام

تنهایی ام را با کسی قسمت نخواهم کرد.یک بار قسمت کردم چند برابر شد.....!

مقصد

همدیگر را دور میزنیم تا زودتر به مقصد برسیم قافل از اینکه زمین گرد است و باز به هم خواهیم رسید.

پرتقال فروش

جنایت کاری که یک آدم را کشته بود، در حال فرار و آوارگی، با لباس ژنده و پر گرد و خاک و دست و صورت کثیف، خسته و کوفته ، به یک دهکده رسید.

چند روزی چیزی نخورده و بسیار گرسنه بود.او جلوی مغازه میوه فروشی ایستاد و به پرتقال های بزرگ و تازه خیره شد. اما بی پول بود.بخاطر همین دو دل بود که پرتقال را به زور از میوه فروش بگیرد یا آن را گدائی کند.دستش توی جیبش تیغه چاقو را لمس می کرد که به یکباره پرتقالی را جلوی چمشش دید.

بی اختیار چاقو را در جیب خود رها کرد و…. پرتقال را از دست مرد میوه فروش گرفت.میوه فروش گفت : بخور نوش جانت ، پول نمی خواهم.

سه روز بعد آدمکش فراری باز در جلو دکه میوه فروش ظاهر شد. این دفعه بی آنکه کلمه ای ادا کند ،صاحب دکه فوراً چند پرتقال را در دست او گذاشت، فراری دهان خود را باز کرده گوئی میخواست چیزی بگوید، ولی نهایتاً در سکوت پرتقال ها را خورد و با شتاب رفت.

آخر شب صاحب دکه وقتی که بساط خود را جمع می کرد، صفحه اول یک روزنامه به چشمش خورد. میوه فروش مات و متحیر شد وقتی که عکس توی روزنامه را شناخت. عکس همان مردی بود که با لباسهای ژنده از او پرتقال مجانی میگرفت.زیر عکس او با حروف درشت نوشته بودند قاتل فراری و برای کسی که او را معرفی کند نیز مبلغی بعنوان جایزه تعیین کرده بودند.

میوه فروش بلافاصله شماره پلیس را گرفت. پلیس ها چند روز متوالی در اطراف دکه در کمین بودند.سه چهار روز بعد مرد جنایتکار دوباره در دکه میوه فروشی ظاهر شد، با همان لباسی که در عکس روزنامه پوشیده بود.او به اطراف نگاه کرد، گوئی متوجه وضعیت غیر عادی شده بود.

دکه دار و پلیس ها با کمال دقت جنایتکار فراری را زیر نظر داشتند.او ناگهان ایستاد و چاقویش را از جیب بیرون آورده و به زمین انداخت و با بالا نگهداشتن دو دست خود به راحتی وارد حلقه محاصره پلیس شده و بدون هیچ مقاومتی دستگیر گردید.

موقعی که داشتند او را می بردند زیر گوش میوه فروش گفت : “آن روزنامه را من پیش تو گذاشتم، برو پشتش را بخوان”.سپس لبخند زنان و با قیافه کاملاً راضی سوار ماشین پلیس شد.

میوه فروش با شتاب آن روزنامه را بیرون آورد و در صفحه پشتش، چند سطر دست نویس را دید که نوشته بود : من دیگر از فرار خسته شدم از پرتقالت متشکرم.

هنگامی که داشتم برای پایان دادن به زندگیم تصمیم میگرفتم، نیکدلی تو بود که بر من تاثیر گذاشت.بگذار جایزه پیدا کردن من ،جبران زحمات تو باشد !!!!

تله موش

در مزرعه ای موشی زندگی میکرد صاحب مزرعه که زنش از موش میترسید تصمیم گرفت بره شهر و یه تله موش بخره موشه که از این موضوع بو برده بود رفت پیش مرغ و ازش کمک خواست مرغ که دید هیچ خطری برای اون نداره گفت مشکل من نیست شاید واقعا اخرای عمرت باشه موش که دید مرغ براش دل نمیسوزونه رفت پیش برره و قضیه رو گفت برره هم حرف مرغ رو بهش زد موش رفت پیش گاو و جریان رو در میون گذاشت گاو گفت من تا حالا ندیدم گاوی تو تله موش بیفته موش که حسابی ناراحت شده بود رفت و یه گوشه ای نشست و منتظر موند تا ببینه چی میشه مرد که تله رو اماده کرده بود منتظر بود تا موش توش بیفته ولی از شانس بد مرد مار بزرگی تو تله میفته،زن مزرعه دار صبح زود که هوا خوب روشن نشده بود میرفت شیر گاو رو بدوشه پاشو که نزدیک تله گذاشت مار عصبانی پای زنو نیش میزنه و بدجور حالش بد میشه مرد میره شهر و طبیب میاره;مرد مرغ رو میکشه تا حرف طبیبو گوش کرده باشه و سوپ مرغ به زنش داده باشه پس مرغ قربانی اول تله میشه بعد فامیلای مرد از شهر میان و مرد مجبور میشه برره رو هم بکشه تا به فامیلاشون غذا بده پس بره هم قربانی دوم میشه زنه که بعد از کلی دوا ودرمون خوب نمیشه بعد از دو سه روزش میمیره و برای مجلسش باید گاو رو میکشتند......! و گاو هم شد قرباتی سوم تله ی(موش)......!!!!

تنبیه

روزی مرد خیاطی کوزه ی عسلی رو برد مغازه تا وقتی میخواد بره خونه اون رو ببره،اون که بیرون کار داشت و نمیخواست شاگرد شکموش دست به اون کوزه عسل بزنه به شاگردش گفت:این کوزه پر از زهره مبادا کسی به اون دست بزنه شاگرد که میدونست تو کوزه عسله بعد از رفتن مرد خیاط مقداری از پول دخل رو برداشت و نشست پای کوزه و تا میتونست خورد،بعداز مدتی که مرد خیاط اومد شاگرد رو دید که وسط مغازه ول شده مرد رو کرد به شاگرد و ازش پرسید چه اتفاقی افتاده شاگرد که داشت فیلم بازی میکرد گفت:بعد از این که شما رفتید دزدها امدند و از مغازه دزدی کردند من که نمیتوانستم کاری بکنم گفتم تا میتوانم زهر بخورم و بمیرم تا شما مرا تنبیه نکنید.....!!

سوال

روزی پسری داش از تو باغ گردو رد میشد که،یه سوالی فکرشو مشغول کرد سوالش این بود،که چرا خدا گردو به این کوچیکیو از درختی به این بزرگی درست میکنه و هندونه به این بزرگی رو از بوته ای به این کوچیکی،در همین حین یه گردو از درخت افتاد و تو سرش خورد پسر که حسابی سرش درد اومده بود پیش خودش گفت:وای اگر جای گردو هندونه بود چی میشد.....!!

رو کم کنی

یه روزی زن وشوهری با هم دعواشون میشه شب که میخوان بخوابن طبق عادت همیشگی زنه میخواست به شوهرش بگه که صبح بیدارم کن ولی چون با هم قهر بودن روی کاغذی نوشت که ساعت هفت بیدارم کن صبح بیدار شد دید ساعت ۹شده ولی شوهرش بیدارش نکرده بعد دید یه کاغذ بقل رختخوابشه و توی کاغذ نوشته ساعت ۷ته پاشو دیر شد.....!!!

زیباترین سلام

زیباترین سلام دنیا طلوع خورشید عشق است آن را بدون غروب تقدیمت میکنم.

رنگین کمان

رنگین کمان سهم کسانی است که تا اخر زیر باران میمانند.

نگاه تو

ویرانه نه آن است که جمشید بنا کرد ویرانه نه آن است که فرهاد فرو ریخت ویرانه دل ماست که با هر نگاه تو صدبار بنا گشت و دگر بار فرو ریخت.

با خدا بودن

در طوفان زندگی با خدا بودن بهتر از ناخدا بودن است.

دلتنگ

وقتی خاطره های آدم زیاد میشه دیوار اتاقش پر از عکس میشه ولی بیشتر دلت واسه کسی تنگ میشه که نمیتونی عکسشو به دیوار بزنی.